هر وقت این جمله رو می شنوم یا که می بینم چشمان بارانی می شود بغضی سنگین دیگر اجازه حرف زدن به من نمی دهد فقط یه آن فکر میکنم چه کرد آن لحظه عباس.... خدایا به ناامیدی آقا در آن لحظه هیچکس ناامید نشه ممنون دوست عزیز اجرتان با آقا سید الشهدا
خواب دیدم یک نفر در مشک دریا می فروخت بال ها را می خرید و دست ها را می فروخت خواب دیدم آب بی تاب نگاهش مانده بود او نگاهش را به یک فردای زیبا می فروخت مثل باران در صدایش مهربانی غرق بود اشک هایش را به یک لبخند صحرا می فروخت او علم بر دوش با خورشید پیمان بسته بود ماه زیبا را به تاریکی شب ها می فروخت گریه می کردند آن شب نخل های نینوا در کنار کودکی تنها که خرما می فروخت خواب دیدم مشک را بر شانه اش آتش زدند دست هایش در میان رود دریا می فروخت
هر وقت این جمله رو می شنوم یا که می بینم چشمان بارانی می شود
بغضی سنگین دیگر اجازه حرف زدن به من نمی دهد
فقط یه آن فکر میکنم چه کرد آن لحظه عباس....
خدایا به ناامیدی آقا در آن لحظه هیچکس ناامید نشه
ممنون دوست عزیز
اجرتان با آقا سید الشهدا
خواب دیدم یک نفر در مشک دریا می فروخت
بال ها را می خرید و دست ها را می فروخت
خواب دیدم آب بی تاب نگاهش مانده بود
او نگاهش را به یک فردای زیبا می فروخت
مثل باران در صدایش مهربانی غرق بود
اشک هایش را به یک لبخند صحرا می فروخت
او علم بر دوش با خورشید پیمان بسته بود
ماه زیبا را به تاریکی شب ها می فروخت
گریه می کردند آن شب نخل های نینوا
در کنار کودکی تنها که خرما می فروخت
خواب دیدم مشک را بر شانه اش آتش زدند
دست هایش در میان رود دریا می فروخت
عالییییییییییییییییییییی بود